تا روز دوم سفر همه چیز ظاهرا خوب بود و بچه ها داشتن بیشتر با هم آشنا می شدن و اخت می گرفتن. جنگل پر از زیبایی بود و هوا خوب و مسیر خلوت و بکر... ازون مسیرهایی که به قول انگلیسی ها باید بهشون گفت must see و breathtaking ...
هممون سرگرم لذت بردن از گونه های مختلف گیاهی و قارچ ها و تمش کها و بلوط ها بودیم و به خط در حال حرکت که یکهو صدای جیغ مینا رو از پشت سرمون شنیدیم. وقتی برگشتیم دیدیم مینا با صورت رو یه تخته سنگ افتاده و تیزی سنگ صورت و پیشونیش رو شکافته. ما چن نفری که پشت بودیم دویدیم به سمت مینا و بچه هایی که یه کم جلوتر بودن هم سریع برگشتن.
سر و صورت و لباسهای مینا غرق خون بود و همه بدنش داشت می لرزید. برای اینکه جلو مینا هق هق نکنم اومدم کنار و نذاشتم دخترها زیاد جلو برن. در حالیکه داشتیم از ترس و بغض خفه می شدیم سر مینا رو با وسایل پانسمان وحید بستیم و کمی آب قند ریختیم دهنش و پسرها یکی یکی کولش کردن تا ببرنش به نزدیک ترین روستا. تا روستای بعدی یه فاصله نیم ساعته بود. مینا فقط گریه می کرد و می گفت نذارید اینجا بمیرم! نکنه بمیرم؟ نکنه اینجا تموم کنم؟! و ما دستپاچه و لرزون فقط داشتیم دلداریش می دادیم!...
وحید و مهران از جلو دویدن تا برن کمک بیارن و محسن و علی هم به نوبت مینا رو کول کردن. ما دخترهام با آراز کنار کوله ها موندیم. بماند که ما چقدر بغض داشتیم و ترسیده بودیم. بماند که آروم کردن مصوم که دختر کوچولوی گروه بود کار خیلی سختی بود و مدتها تو بغلم گریه کرد و لرزید تا یه کم آروم شه! می خوام مث یه فیلم دوربین رو ببرم رو سکانس پسرها و مینا...
وحید و مهران که از جلو رفته بودن راه رو تو جنگل گم می کنن، جی پی اس دست محسن بود و نوبتی با علی مینارو کول می کردن. مسیر سنگلاخ و سرپایینی بود که گاهی وقتا خیلی باریک می شد و به دره ختم می شد. قطرات خون مینا مدام میریخت رو سر و صورت علی و وحشتش رو بیشتر می کرد...
خدا دوستمون داشت که چهار تا از کوهنوردای قدیمی که داشتن ازون مسیر بر می گشتن به کمک بچه ها میان و فوری یه برانکارد صحرایی با چوب و زیراندازهاشون درست می کنن. اما برانکارد برای وزن مینا مناسب نبود و برانکارد شکست. دوباره آقا مرتضی و بقیه کوهنوردا به همراه علی مینارو به زحمت و تقلا کول می کنن و در حالیکه محسن مسیر رو با جی پی اس مشخص می کرد به روستا می رسن و با نیسان یکی از روستایی ها بعد از یه مسیر خاکی دو ساعته مینارو به بیمارستان خلخال می رسونن.
ما هم اینور دل تو دلمون نبود. ینی چه بلایی سر مینا اومده؟ نکنه خونریزی داخلی کنه؟ نکنه به جمجمه یا گیجگاهش آسیب برسه؟ نکنه از شدت خونریزی بره تو اغما؟ نکنه به چشمش چیزی بشه؟ اینها و دهها سوال دیگه مدام تو مغز تک تک مون رژه می رفت و ریپیت میشد.
یکهو وحید رو دیدم که سلانه سلانه و خیس عرق برگشت. دویدم سمتش. نشست رو یه تخته سنگ و سرش رو گرفت تو دستاش. گفتم چی شده وحید؟! آروم گفت " ثریا به هیچکس چیزی نگو... داغون شدیم! " و شونه هاش لرزید. وحید برام مثل کوه بود! وقتی دیدم اینجوری خم شده، بند دلم پاره شد و دیگه چیزی نشنیدم...
ادامه دارد...