بیدار شدم و منظره ای دیدم که همممه چی از یادم رفت؛ همه جنگهایی که تو مغزم بود و قیافه گرفتن ها و بحث ها و معذب بودنها! مادر طبیعت دستهاشو باز کرد و خودمو رها کردم تو آغوشش... تپه ها و دشت های بیکران سبز رنگ جلو روم بود و آفتاب خنک پاییزی تا سینه کش دشتها بالا اومده بود.
سمت راست چادرم درختهای هزار رنگ پاییزی بود و سمت چپ دشت ها و تک و توک کلبه ها و گله های گوسفند و بز... چی باید گفت در وصف این طبیعت! اصلن چی میشه گفت؟ مگه توانایی کلمات برای وصف زیبایی چقدره؟!
برای من سوال بود که چرا گوسفنداشون انقدر خوشگلتر و دوست داشتنی تر از گوسفندای منطقه ما بودن!
صبحونه املت خوردیم که زحمتشو بیشتر محسن کشید و ما مشغول لذت بردن از طبیعت و عکاسی شدیم. بعد صبحونه حواسم بود که علی وحید رو برد یه گوشه ای و مشغول حرف زدن شدند. بعدها فهمیدم که علی حرفهای منو بهش منتقل کرده بود و از سو برداشتی که بینمون ایجاد شده بود گفته بود.
همه ضد کمپ کردیم که راه بیفتیم. از وحید پرسیدم: برمی گردین؟ گفت: تا ببینیم لاله چند چنده! اگه تونست ادامه بده میایم! لاله دیشب خوب استراحت کرده بود و سرحال بود. کوله ش رو خودش برداشت و راه افتادیم. از زیبایی مسیر و آفتاب و هوای تمیز و سبک چیزی نمیگم و میگذرم.
انقدر که ما برای عکاسی وایمیسادیم صدای محسن و مهران در اومده بود. گفتم : حیف نیس ازین منظره ها بگذریم. آدم یاد ارتفاعات آلپ میفته! همشون زل زدن بهم: تا حالا چند بار رفتی ارتفاعات آلپ؟! گفتم: خب... تو فیلمها که دیدم! کارتون هایدی رو که یادتونه...
زیبایی مسیر رو پایانی نبود ...
یه کم هایک کردیم و سعی کردم به طور مساوی پهلو همه بچه ها باشم تا دلخوری براشون پیش نیاد. خب همشون دوستای من بودن و بیشترشون اولین بار بود که همو می دیدن. آشنا کردن دوستان با هم مخصوصا تو سفرهای چند روزه هرچند لذت بخشه ولی به شدت انرژی بره! مخصوصا اگه هر کدوم ساز مخصوص خودشونو بزنن.
پهلو هر کس پنج دیقه راه میرفتم و گپ می زدم و بعد میرفتم سراغ نفر بعدی! اما سعی کردم به لاله و وحید و علی توجه بیشتری کنم تا دلخوری دیشبشون برطرف شه! همونطور که سرگرم بچه ها بودم چشمم به اطراف می چرخید. یکهو جلوی پام دیدم چن تا بلوط خوشگل افتاده زمین. خم شدم و یکیش رو برداشتم و تمیز کردم و به بچه ها نشون دادم . بچه ها یکی دوتاشو خوردن اما بلوط من جون سالم به در برد. از دست بچه ها گرفتمش و انداختم تو کیف کمریم...
وحید ازم خواست خصوصی گپ بزنیم. وایسادیم تا بچه ها رد شدن و قدمهامونو آهسته کردیم. وحید گفت که علی باهاش حرف زده و درباره سوتفاهماتی که پیش اومده بود برام توضیح داد. دقیقا همون سوبرداشتی که من از رفتار وحید داشتم اونم از برخورد من کرده بود.
گفتم وحید من وقتی فهمیدم اومدی زنجان کلی سر علی غر زدم که چرا خبرم نکرد که ببینمت. حالا چطور میتونم برات قیافه بگیرم! برخورد سرد خودت باعث شد. وحیدم برام یه سری چیزها شمرد که وقتی کلاهمو قاضی کردم دیدم وحیدم بی تقصیر بوده! یعنی یه سری مسایل (از مکان آشنا شدنمون که وسط میدون بود تا مسایل دیگه) دست به دست هم داده بودن تا وحید هم مثل خودم شتابزده تصمیم بگیره و پیش داوری کنه! گفتیم و گفتیم و یخمون کم کم آب شد...
احساس خوبی داشتم! به خودم گفتم دختر تو چرا زود قافیه رو باختی و اسیر رفتارهای گند و گه زندگی روزمره شدی؟ یاد بگیر جوری سرشار از انرژی باشی که طرف مقابلت رو خلع سلاح کنی! انقدر گرما بده تا بلاخره یخ طرف مقابل رو آب کنی. فارغ از حرف و حدیث های دیگران گرما ببخش. اگه اینکارو کردی و دربارت اشتباه فکر کردن دیگه تقصیر تو نیست. یه مسافر واقعی تفکرات قالبی زندگی روزمره شو گذاشته کنار و پا تو جاده گذاشته. که اگه قضاوتت کرد ینی مسافر نیست. پس دورش رو خط بکش!
(اینم بگم که خیلی زود به حرفهای اون شب علی رسیدم درباره وحید. در طول سفرهای بعدیمونم مدام خاطره برخورد اولمون رو مرور می کردیم و میخندیدیم. امان از موجود دوپا!)
موضوع دیگه ناهمگونی بچه های گروه بود که تا حدی اذیتم می کرد. یکی کوهنورد حرفه ای بود و دوست داشت همه مسیر رو تا آخر پیمایش کنه و زمان بندی و نظم خیلی براش مهم بود و یکی هم لشر حرفه ای بود و هر جای مسطحی که می دید دوست داشت لش کنه و زمان براش بی معنی بود.
سوالهاشون تمومی نداشت: "تا کجا قراره بریم؟ کجا قراره کمپ کنیم؟ همینجوری قراره مسیرو تا آخر بریم؟ برنامه کی تموم میشه؟ اگه فلانی جمعه باید سرکار باشه دلیلی نداره هممون برگردیم خب اون بره ما بمونیم! و ..." هم لجم گرفته بود و هم خنده م. می دونستم باید صبور باشم. گفتم: بچه ها ببینید من لیدر نیستم. اصن این برنامه های دوستانه لیدر نداره. فقط من شمارو به هم جوین کردم و محسن جی پی اس داره. همین...هر کی هر نظری داره بگه، با هم یه تصمیمی می گیریم!
یه جای بی نظیری بود که واقعا تو وصف نمی گنجه. یه دشت صاف و سرسبز که آفتاب زده بود و به رنگ فسفری براق در اومده بود با یه کوه با عظمت پر از درخت های رنگارنگ پاییزی و سه چهار تا چشمه که از سر کوه تا پایین ادامه داشتن. ما نقطه ای بودیم تو این نقاشی بی نظیر طبیعت...
همونجا دراز کشیدیم تا آفتاب صورت هامونو نوازش کنه. دیدن طبیعت بیکران با گوش دادن به موزیک زیبای حافظ ناظری حس خلسه عجیبی بهم بخشید. چشمامو بستم و آرزو کردم کاش زمان همیجا متوقف شه!...
نقطه ای بودم رو نقاشی بی نظیر طبیعت... وقتی آهنگ حافظ رو گوش می دادم!
نهار رو همونجا خوردیم. نهار که نه، در حد یه ته بندی درست و حسابی کردیم تا نهار رو جای دیگه بخوریم. یه سگ خوشگل مهربون هم اومد و مهمون ما شد و هر چی ما خوردیم اونم سهیم شد. چند تا کوهنورد هم اومدن و از کنارمون رد شدن و سلام و احوالپرسی کردیم (این کوهنوردا آقا مرتضی و دوستاش بودن که چند ساعت بعد به کمکمون اومدن.)
چطور تونستیم ازونجا دل بکنیم ؟!...
مسیر رو ادامه دادیم. جنگل پر از زیبایی بود و هوا خوب و مسیر خلوت و بکر... ازون مسیرهایی که به قول انگلیسی ها باید بهشون گفت must see و breathtaking ...
هممون سرگرم لذت بردن از گونه های مختلف گیاهی و قارچ ها و تمشک ها و بلوط ها بودیم و به خط در حال حرکت که.......
یکهو........ صدای.... جیغ رو...... از پشت سرمون......شنیدیم!
کااااااااااات...
ادامه دارد...
پیاده روی جنگل خلخال به اسالم (قسمت اول)
پیاده روی جنگل خلخال به اسالم (قسمت دوم)
پیاده روی جنگل خلخال به اسالم (قسمت سوم)
پیاده روی جنگل خلخال به اسالم (قسمت چهارم)
پیاده روی جنگل خلخال به اسالم (قسمت پنجم)