می خواستم تنها باشم اما یه جورایی توفیق اجباری شد که اتفاقی با دو تا از بچه هایی که از تبریز راهی تهران بودن هم مسیر شدم. احمد رو قبلا تو تبریز دیده بودم اما حسام رو اولین بار بود می دیدم.
هوا عجیب غریب بود. سوار ماشین که می شدیم هوا صاف می شد و پیاده که می شدیم طوفان و تگرگ شروع می شد. سوار یه پاترول شدیم که از عوارضی زنجان رد می شد و مارو تا خرمدره رسوند. آقا محمد خودش از بچه های آفرود اون منطقه بود و کاملا با سبک سفر آشنایی داشت. وقتی رسیدیم خرمدره وسط راه پیاده شدیم و منتظر ماشین بعدی شدیم. چه جای بدی بود و چه هوایی! جاده خلوت بود.
جاده خلوت ...
خبری از ماشین نبود. تک و توک هم اگه ماشینی میومد با سرعت رد میشد و فقط بهمون لبخند می زد. گفتم: عجیبه! من تا حالا بیشتر از ده دقیقه علاف ماشین نشدم. احمد هم گفت: "منم تو بدترین شرایط نیم ساعت منتظر ماشین شدم." حسام خنده ای کرد و گفت: "ولی من تو گرجستان رکورد سه و نیم ساعت علافی رو هم داشتم!!!"
با احمد نگاه همزمانی بهش کردیم و احمد گفت: "پس نحسی تو مارو گرفته! و الا من خیلی ماشین خورم خوبه…" سریع گفتم: "منم همینطور! حسام زووود از ما فاصله بگیر." حسامم مثل پسرای خوب رفت و کنار گارد ریلها وایساد. ولی از همونجا کلی حرف میزد و انرژی میداد... ازین انرژیهایی که اون شخصیت "من می دونستم" تو کارتن گالیور می داد. هی میگفت: "آقا میانگین تایم علافی هر سه مون رو در نظر بگیریم حدودا یک و نیم ساعت اینجا علافیما ..." و ما چپ چپ نگاهش می کردیم و دهن کجی می کردیم. نمی دونم قبلا هم گفتم یا نه ولی به قول یه دوستی وقتی جاده زیاد منتظرت بذاره حتما یه چیز خوب برات تو چنته داره...
نمیدونم چقدر منتظر موندیم. ولی یکهو دیدیم یکی از این ماشین کاروانای قدیمی داره میاد سمتمون. با خودم گفتم: خب اینم مث بقیه ماشینا الان لبخندی می زنه و میره.
ماشین شون... مصرف سوختش گازوییل بود که خودشون به آلمانی می گفتن دیزل!
ولی با کمال تعجب دیدیم دو تا پسر موبور اروپایی توش هستن که چند قدم جلو تر از ما نگه داشتن. احمد رفت جلو و باهاشون خوش و بشی کرد. پرسیدن: هیچهایکرید؟ با خنده و ذوق گفتیم آره!
-اوکی پس بیاید بالا!
باورم نمی شد تو اون هوای بد و اون جاده خلوت، تو کشور خودم دو تا اروپایی برامون ماشین نگه داشتن ...
هر دو آلمانی بودن. داخل ماشینشون به قدری تمیز و مرتب بود و کف ماشین یه زیرانداز خیلی تمیز پهن بود که اون لحظه یه سوال فوق ایرانی ازشون پرسیدم و بعدش که فکر کردم خودم خندم گرفت از سوالم.
-اینجا خیلی تمیزه، با کفش بیام تو؟ - آره، البته!
کاروانشون مثل یه خونه کامل بود و همه چی توش داشتن. از صندلی هایی که تبدیل به تخت می شد تا میز با چند تا کشو و اجاق گاز رومیزی و ...
اسم راننده جولین بود و بغل دستیش روبن. هر دوشون انقد خوشتیپ بودن که ذهنیتمو نسبت به آلمانیها عوض کردن. یکی در میون به احمد و حسام می گفتم:
-بچه ها اینا چقد خوشتیپ و کیوت هستن!
-باشه بابا ... چشمت گرفته ها!
-معلومه که گرفته! آخه آلمانیم انقد خوشتیپ!؟
-معلومه که خوشتیپن! فلان فوتبالیست و بازیگرو مگه ندیدی؟
-من فکر می کردم اوج خوشتیپشون میشاییل بالاک باشه!
از چپ: احمد،من، روبن، حسام، جولین، پمپ بنزین حوالی قزوین
اینا یه قسمتی از مکالمه من با احمد و حسام بود. خوبیش این بود که هر پنج تامون انگلیسی می دونستیم. مخصوصا احمد که انگلیسیش از همه ما کاملتر بود و اصلا به مشکل بر نخوردیم! همش بیست و یک سالشون بود و با ماشینشون داشتن کل دنیا رو می گشتن. چهار روز بود که از سمت تبریز وارد ایران شده بودن و بعد ایرانگردی قرار بود برن پاکستان.
روبن بهم گفت: "برامون عجیب بود که تو رو با این تیپ دیدیم. بدون روسری! مگه تو ایران اجازه دارین اینجوری باشین. خیلی کنجکاو شدیم که نگه داریم و بپرسیم ازتون، پلیسا کاری باهاتون ندارن؟…"
راست می گفتن! کنار جاده که بودم شالم از سرم افتاده بود رو گردنم و منم اهمیتی نداده بودم. گفتم: "خب پلیس بزرگراه معمولا کاری به این مسایل نداره. اینجام چون خلوت بود من موباز بودم اما اگه پلیس ببینم شالمو سر می کنم."
از پلیس ایران خیلی می ترسیدن. ذهنیتشون نسبت به ایران و پلیساش اون چیزی بود که تو تمام دنیا داشت تبلیغ می شد.
سعی کردیم بهشون توضیح بدیم که تا جرمی مرتکب نشدین دلیلی نداره از پلیس ایران بترسین مخصوصا اگه پلیسا بدونن خارجی هستین کلی باهاتون مهربونی می کنن.
موهای جولین خیلی خوشگل بود و من همش موهاشو می کشیدم، می گفت: حالا کجاشو دیدی؟ موهام خیلی بلندتر ازینا بود
جولین که حواسش به رانندگی بود ،کم حرف می زد اما روبن با توجه به آلمانی بودنش خونگرم و باحال بود! خیلی به ادا و اطوارای ما دقت می کرد و سعی می کرد انجامشون بده. احمد یه جا بند نبود. با هر موزیکی که میزاشتن می رقصید و من و حسام و روبن رو هم مجبور می کرد باهاش همراهی کنیم. بشکن زدنهای روبن عالی بود. رسیدیم دم عوارضی قزوین. بهمون گفتن تا اینجا تو هیچ عوارضی ازمون پول نگرفتن. احمد بهم گفت: یه دیقه ساکت باش فک کنن هممون خارجی هستیم و باز پول نگیرن. گفتم: نگا کن! حالا اگه ما تو آلمان بودیم ازمون دوبل می گرفتن.
جالبیش اینه که تو عوارضی قزوین ازشون پول گرفتن و کلی خندیدیم. چیزی که براشون خیلی جالب بود اینکه تو ایران مردم خیلی خونگرمن و حتی اگه کمک نخوای سعی می کنن کمکت کنن و به خاطر آدرس نشون دادن راه خودشونو دور می کنن! درحالی که تو آلمان حتی اگه واقعا کمک بخوای هیشکی خودشو به سختی نمیندازه!
بعد قزوین، تو راه وحید و احسان رو دیدیم که اونام میرفتن تهران. با جیغ و ویغ های من ماشینو نگه داشتن و یه خوش و بشی هم با بچه ها کردیم اما چون ماشین جا نداشت نتونستیم سوارشون کنیم...
وحید و احسان که تو جاده دیدیمشون؛ داشتن از رشت بر می گشتن!
طرفای اتوبان کرج، ترافیک و رانندگی های سرسام آور شروع شده بود. جولین که تا حالا مث پیرمردا با سرعت 90 تا داشت رانندگی می کرد تازه دست فرمون اصلیشو نشونمون داد و خیلی زود تونست با رانندگی تهرونیا خودشو وفق بده. گاز دادنها و سبقت گرفتنها و لایی کشیدنهاش کاملا ایرانی شده بود.
برای شب دنبال هاستل می گشتن. حسام با یکی از دوستاش صحبت کرد تا کرج هاستشون بشه. تو بعضی خیابون های کرج انقد ترافیک وحشتناک بود که احمد پیاده می شد تا فرمون بده که ماشین دور بزنه و من و حسام نمی دونستیم "فرمونو بشکون" رو چجوری براشون ترجمه کنیم!
پسرها ماشین رو تو کرج پارک کردن و با مترو راه افتادیم سمت تهران. دیدن مردم از نزدیک براشون جالب بود. بهشون چن تا از اصطلاحهای کوچه بازاری خودمونو یاد دادیم که روبن با "هی داداش!" خیلی حال کرد و هی می زد رو شونه هامون و سعی می کرد با لهجه تهرونی بگه " هی داااش!"
چیز دیگه ای که بهشون گفتیم و کلی خوششون اومد و یادداشتش کردن درباره پدیده تعارف ایرانی بود که براشون با نقش بازی کردن نشون دادیم. بعد روبن هی می گفت خب شما یه چیزی بهم تعارف کنید که من خوشم میاد ولی هی بگم نه مرسی! نه ممنون و ... حجاب دخترای تهرونی هم براشون جالب بود. تصوری که از زنهای ایرانی داشتن با پوشیه و نقاب بود ولی بهشون توضیح دادم که مارو با عربها اشتباه گرفتن و اوضاع حجاب زنهای ما خیلی نسبت به قبل فرق کرده. جولین با خنده گفت: ولی هنوزم نمی تونید با بیکینی برید بیرون! که با خنده گفتم: نه، با این حکومت هیچوقت!
ادامه دارد...